کد مطلب:2969 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:287

مبانی نظریه مادیت تاریخ
مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 410 مبانی نظریه مادیت تاریخ ..... ص : 391

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 404

تعیین كننده شعورش می باشد «1».

و هم در آن كتاب از نامه ماركس به آننكوف نقل می كند:

وضعی از توسعه قوای تولیدی انسانها را در نظر بگیرید. در برابر آن، شكلی از بازرگانی و مصرف وجود خواهد داشت. درجه ای از توسعه تولید بازرگانی و مصرف را در نظر بگیرید، و شكلی از تركیب اجتماعی، سازمان خانواده، صنفها یا طبقات و به طور خلاصه از جامعه مدنی وجود خواهد داشت «2».

پی یتر نظر ماركس را اینچنین توضیح می دهد:

و بدین ترتیب ماركس جامعه را به بنایی تشبیه می كند كه زیربنا و شالوده آن را قوای اقتصادی و روبنای آن را (یعنی خود بنا را) افكار و آداب و رسوم و نهادهای قضایی، سیاسی، مذهبی و غیره تشكیل می دهد.

همان طور كه وضع یك ساختمان به وضع پی و اساس آن بستگی دارد، اوضاع اقتصادی (روابط تولیدی) نیز به اوضاع فنی وابسته است. همچنین چگونگی افكار و رسوم و نظام سیاسی نیز هریك تابع وضع اقتصادی است «3».

و نیز همان كتاب به نقل از لنین (در كتاب ماركس و انگلس) از سرمایه جلد سوم نقل می كند:

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 405

شیوه تولید نمودار فعالیت انسان در قبال طبیعت و فرایند فوری تولید زندگانی وی و به دنبال آن نمودار شرایط اجتماعی و مفاهیم فكری ناشی از آن است «1».

ایضاً در پیشگفتار نقد اقتصاد سیاسی می گوید:

پژوهشهایم این اندیشه را در من پدید آورد كه روابط قضایی و شكلهای گوناگون دولت نه می تواند به خودی خود پدید آمده باشد و نه ناشی از به اصطلاح تحول عمومی فكر بشر باشد، بلكه این روابط و این صور گوناگون، از شرایط مادی موجود ریشه می گیرد ... كالبدشناسی جامعه را باید در اقتصاد سیاسی جستجو كرد «2».

ماركس در كتاب فقر فلسفه نوشته است:

مناسبات اجتماعی به طور كامل با نیروهای مولّد پیوند دارد. انسانها با اكتساب نیروهای مولّد تازه ای، وجه تولید خویش را عوض می كنند و با تغییر وجه تولید و طرز امرار معاش خود، كلیه مناسبات اجتماعی را تغییر می دهند. آسیاب دستی نمودار جامعه ملوك الطوایفی و آسیاب بخار نمودار جامعه سرمایه داری صنعتی است «3».

نظریه تقدم نهاد مادی جامعه بر سایر نهادهای اجتماعی متناظر است با نظریه تقدم كار بر اندیشه. نظریه تقدم كار بر اندیشه در سطح فرد مطرح می شود و نظریه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 406

تقدم نهاد مادی بر سایر نهادهای اجتماعی در حقیقت همان تقدم كار بر اندیشه است اما در سطح اجتماعی، و با توجه به این كه طرفداران این نظریه طرفدار تقدم جامعه شناسی انسان بر روان شناسی او نیز هستند پس تقدم كار فردی بر اندیشه فردی مظهر و نتیجه تقدم نهاد مادی بر سایر نهادهای اجتماعی است، برخلاف این كه اگر روان شناسی انسان را بر جامعه شناسی او مقدم بدانیم، تقدم نهاد مادی جامعه بر نهادهای دیگر معلول و نتیجه تقدم كار فردی بر اندیشه فردی محسوب می شود.

نهاد مادی جامعه كه از آن به ساخت اقتصادی و بنیاد اقتصادی نیز تعبیر می شود شامل دو بخش است: یكی ابزار تولید كه محصول رابطه انسان با طبیعت است، و دیگر روابط اقتصادی افراد جامعه در زمینه توزیع ثروت كه از آن به روابط تولیدی احیاناً تعبیر می شود و غالباً از مجموع ابزار تولید و روابط تولیدی به «وجه تولید» یا «شیوه تولید» تعبیر می شود «1» و ضمناً باید دانست كه این اصطلاحات در زبان پیشوایان ماتریالیسم تاریخی خالی از ابهام نیست و كاملًا صیقل نخورده و مشخص نشده است «2». آنجا كه می گویند اقتصاد زیربناست و نهاد مادی جامعه بر سایر نهادها تقدم دارد، مقصود مجموع دستگاه تولیدی است اعم از ابزار تولید و روابط تولیدی.

نكته ای كه حتماً باید توجه داشت و از لابلای سخنان پیشروان ماتریالیسم تاریخی كاملًا هویداست این كه خود زیربنا به صورت دو اشكوبه است و بخشی از آن زیربنای بخشی دیگر است و دیگری بر روی آن استوار است. اساس و پایه اصلی و سنگ زیرین بنا ابزار تولید یعنی كار تجسم یافته است. كار تجسم یافته است كه روابط اقتصادی خاصی را از نظر توزیع ثروت ایجاب می كند. این روابط كه انعكاس درجه رشد ابزار تولید است، در آغاز پیدایش نه تنها هماهنگ با ابزار تولید

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 407

است بلكه محرّك و مشوّق آن شمرده می شود؛ یعنی بهترین وسیله بهره برداری از آن ابزارهاست و مانند جامه ای است متناسب با اندام ابزار تولید. ولی ابزار تولید در ذات خود رشدیابنده است. رشد ابزار تولید هماهنگی میان دو بخش دستگاه تولیدی را برهم می زند. روابط تولیدی و اقتصادی یعنی همان قوانینی كه متناسب با ابزار تولیدی پیشین به وجود آمده بود، به صورت جامه ای تنگ و دست و پاگیر بر اندام رشدیافته ابزار تولید در می آید و مانع و سدی برای آن شمرده می شود و تضاد میان دو بخش برقرار می گردد. در نهایت امر، ناچار روابط تولیدی جدیدی متناسب با ابزار تولیدی جدید برقرار می گردد و زیربنای جامعه یكسره دگرگون می گردد و به دنبال این دگرگونی است كه همه روبناهای حقوقی، فلسفی، اخلاقی، مذهبی و غیره واژگون می گردد.

با توجه به اولویت كار اجتماعی یعنی كار تجسم یافته كه از آن به «ابزار تولید» تعبیر می شود، و با توجه به این كه ماركس از جامعه شناسانی است كه جامعه شناسی انسان را بر روان شناسی او مقدم می شمارد و انسان بما هو انسان را یك موجود اجتماعی و به تعبیر خود او «ژنریك» می داند، نقش فلسفی كار از نظر ماركسیسم كه جوهر فلسفه ماركسیسم است و كمتر به آن توجه شده است روشن می شود.

ماركس درباره موجودیت انسانی كار و موجودیت كاری انسان آنچنان می اندیشد كه دكارت درباره موجودیت عقلانی انسان و برگسون درباره موجودیت استمراری انسان و ژان پل سارتر درباره موجودیت عصیانی انسان می اندیشند.

دكارت می گوید: «من می اندیشم پس هستم»، برگسون می گوید: «من استمرار دارم پس هستم»، سارتر می گوید: «من عصیان می كنم پس هستم»، ماركس می خواهد بگوید: «من كار می كنم پس هستم.»

این دانشمندان هیچ كدام نمی خواهند صرفاً از این راههای گوناگون، موجودیت «من» انسانی در ورای این امور (اندیشه یا استمرار یا عصیان و غیره) را اثبات كنند، بلكه برخی به موجودیتی برای انسان غیر از اینها قائل نیستند، بلكه هركدام ضمناً می خواهند جوهر انسانیت و واقعیت وجودی انسان را تعریف كنند. مثلًا دكارت ضمناً می خواهد بگوید موجودیت «من» مساوی است با موجودیت اندیشه، اگر

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 408

اندیشه نباشد «من» نیستم. برگسون می خواهد بگوید موجودیت انسان همان موجودیت استمرار و زمان است. سارتر هم می خواهد بگوید جوهر انسانیت و موجودیت واقعی انسان عصیان و تمرّد است، اگر عصیان را از انسان بگیرید دیگر او انسان نیست. ماركس هم به نوبه خود می خواهد بگوید تمام موجودیت انسان و هستی واقعی اش «كار» است، كار جوهر انسانیت است، من كار می كنم پس هستم، نه به این معنی كه كار «دلیل» موجودیت «من» است، بلكه به این معنی كه «كار» عین موجودیت «من» است، كار هستی واقعی «من» است.

اگر ماركس می گوید: «برای انسان سوسیالیست سراسر به اصطلاح تاریخ جهانی چیزی جز خلقت انسان به وسیله كار بشری نیست» «1» یا آنكه میان آگاهی انسان و وجود واقعی او فرق می گذارد و می گوید: «آگاهی انسانها وجود آنها را معین نمی كند، بلكه برعكس وجود اجتماعی آنها آگاهی شان را معین می سازد» «2» یا آنكه می گوید: «مقدماتی كه از آنها عزیمت می كنیم پایه های خودخواسته و جزمی نیست، بلكه افراد واقعی، كنش آنها و شرایط هستی مادی آنهاست»، آنگاه افراد واقعی را اینچنین توضیح می دهد: «اما این افراد نه آن سان كه می توانند در تصور خود آنها پدیدار شوند ... بلكه آن سان كه به طور مادی تولید می كنند و می سازند، یعنی آن سان كه بر اساس و شرایط و حدود مادی معین و مستقل از اراده خودشان عمل می كنند» «3» و یا انگلس می گوید: «اقتصاد دانان می گویند كار منبع تمامی ثروت است؛ اما كار، بی نهایت بیش از این است. كار شرط اساسی اولیه تمامی زندگانی بشر است آنچنان كه از یك نظر باید گفت خود انسان را نیز كار آفریده است» «4» ناظر

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 409

بر چنین اصلی است.

البته ماركس و انگلس این نظریه را در مورد «نقش كار در موجودیت انسان» از هگل گرفته اند. هگل اولین بار گفته است: «هستی حقیقی انسان در وهله نخست عمل اوست.» «1»

پس از نظر ماركسیسم اولًا موجودیت انسانی انسانْ اجتماعی است و نه فردی.

ثانیاً موجودیت انسان اجتماعی كار اجتماعی یعنی كار تجسم یافته است و هر امر فردی مانند احساس فردیِ خود و احساسات خود و یا هر امر اجتماعی دیگر از قبیل فلسفه، اخلاق، هنر، مذهب و ... مظاهر و تجلیات موجودیت واقعی انسان است نه عین موجودیت واقعی انسان. بنابراین تكامل واقعی انسان عیناً همان تكامل كار اجتماعی است اما تكامل فكری، عاطفی، احساسی و یا تكامل نظام اجتماعی مظاهر و تجلیات تكامل واقعی می باشند نه عین تكامل. تكامل مادی جامعه معیار تكامل معنوی آن است؛ یعنی همان طور كه عمل معیار اندیشه است، صحت و سقم اندیشه را با عمل باید سنجید نه با معیارهای فكری و منطقی، معیار تكامل معنوی نیز تكامل مادی است. پس اگر پرسیده شود كدام مكتب فلسفی یا اخلاقی یا مذهبی یا هنری مترقی تر است، معیارهای فكری و منطقی نمی تواند پاسخگوی این پرسش باشد؛ یگانه معیار این است كه سنجیده شود آن مكتب مولود و مظهر چه شرایط و چه درجه ای از تكامل كار اجتماعی یعنی ابزار تولید است.

این طرز تفكر البته برای ما كه هستی واقعی انسان را «من» او می دانیم و این «من» را جوهری غیرمادی تلقی می كنیم و آن را محصول حركات جوهری طبیعت می شماریم نه محصول اجتماع، شگفت می نماید. ولی كسی مانند ماركس كه مادی می اندیشد و به جوهر غیرمادی باور ندارد، باید جوهر انسان و واقعیت او را از نظر زیستی توجیه كند و بگوید جوهر انسان همان ساختمان مادی اندام اوست، آنچنان كه مادیین قدیم از قبیل مادیین قرن هجدهم می گفتند. اما ماركس این نظر را رد می كند و مدعی است جوهر انسانیت در اجتماع شكل می گیرد نه در طبیعت، آنچه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 410

در طبیعت شكل می گیرد انسان بالقوه است نه بالفعل. از این كه بگذریم، ماركس باید یا فكر و اندیشه را جوهر انسانیت بشمارد و كار و فعالیت را مظهر و تجلّی اندیشه بداند و یا برعكس، كار را جوهر انسانیت بداند و فكر و اندیشه را مظهر و تجلّی كار تلقی كند. ماركس كه مادی فكر می كند و نه تنها در فرد اصالت ماده را می پذیرد و منكر جوهر ماورای ماده در فرد است، در باب جامعه و تاریخ نیز قائل به اصالت ماده است و ناچار شقّ دوم را انتخاب می كند.

از اینجا تفاوت نظریه ماركس با سایر مادیین درباره هویت تاریخ روشن می شود. هر متفكر مادی خواه ناخواه به حكم اینكه انسان را و تجلیات وجودی انسان را مادی می داند، هویت تاریخ را مادی می شمارد. اما آنچه ماركس می گوید بیش از این است. ماركس می خواهد بگوید هویت تاریخْ اقتصادی است، و نظر به این كه در اقتصادْ روابط تولیدی اقتصادی یعنی روابط مالكیت انسان و محصول كار را امری قهری و ضروری و به صورت انعكاسی از مرحله رشد «ابزار تولید» یعنی كار تجسم یافته تلقی می كند، در حقیقت می خواهد بگوید هویت تاریخ ابزاری است. پس تنها این كه بگوییم هویت تاریخْ مادی است و حتی اگر بگوییم هویت تاریخْ اقتصادی است، كاملًا بیانگر نظریه ماركس نیست. باید توجه داشته باشیم كه روح و هویت تاریخ از نظر ماركس «ابزاری» است. این است كه ما در برخی نوشته های خود «1» ماتریالیسم تاریخی ماركس را «نظریه ابزاری» اصطلاح كرده ایم در مقابل نظریه خودمان كه «نظریه انسانی» تاریخ است و برای تاریخ ماهیت انسانی قائل شده ایم.

حقیقت این است كه ماركس آنچنان غرق در «فلسفه كار» است و آنچنان برداشتی از كار اجتماعی دارد كه دقیقاً باید طبق این فلسفه چنان اندیشید كه انسانها آنها نیستند كه در كوچه ها و خیابانها راه می روند و می اندیشند و تصمیم می گیرند، انسانهای واقعی آن ابزارها و ماشینها هستند كه كارخانه ها را فی المثل می چرخانند. انسانهایی كه سخن می گویند و راه می روند و می اندیشند «مثال»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 410 مبانی نظریه مادیت تاریخ ..... ص : 391

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 404

تعیین كننده شعورش می باشد «1».

و هم در آن كتاب از نامه ماركس به آننكوف نقل می كند:

وضعی از توسعه قوای تولیدی انسانها را در نظر بگیرید. در برابر آن، شكلی از بازرگانی و مصرف وجود خواهد داشت. درجه ای از توسعه تولید بازرگانی و مصرف را در نظر بگیرید، و شكلی از تركیب اجتماعی، سازمان خانواده، صنفها یا طبقات و به طور خلاصه از جامعه مدنی وجود خواهد داشت «2».

پی یتر نظر ماركس را اینچنین توضیح می دهد:

و بدین ترتیب ماركس جامعه را به بنایی تشبیه می كند كه زیربنا و شالوده آن را قوای اقتصادی و روبنای آن را (یعنی خود بنا را) افكار و آداب و رسوم و نهادهای قضایی، سیاسی، مذهبی و غیره تشكیل می دهد.

همان طور كه وضع یك ساختمان به وضع پی و اساس آن بستگی دارد، اوضاع اقتصادی (روابط تولیدی) نیز به اوضاع فنی وابسته است. همچنین چگونگی افكار و رسوم و نظام سیاسی نیز هریك تابع وضع اقتصادی است «3».

و نیز همان كتاب به نقل از لنین (در كتاب ماركس و انگلس) از سرمایه جلد سوم نقل می كند:

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 405

شیوه تولید نمودار فعالیت انسان در قبال طبیعت و فرایند فوری تولید زندگانی وی و به دنبال آن نمودار شرایط اجتماعی و مفاهیم فكری ناشی از آن است «1».

ایضاً در پیشگفتار نقد اقتصاد سیاسی می گوید:

پژوهشهایم این اندیشه را در من پدید آورد كه روابط قضایی و شكلهای گوناگون دولت نه می تواند به خودی خود پدید آمده باشد و نه ناشی از به اصطلاح تحول عمومی فكر بشر باشد، بلكه این روابط و این صور گوناگون، از شرایط مادی موجود ریشه می گیرد ... كالبدشناسی جامعه را باید در اقتصاد سیاسی جستجو كرد «2».

ماركس در كتاب فقر فلسفه نوشته است:

مناسبات اجتماعی به طور كامل با نیروهای مولّد پیوند دارد. انسانها با اكتساب نیروهای مولّد تازه ای، وجه تولید خویش را عوض می كنند و با تغییر وجه تولید و طرز امرار معاش خود، كلیه مناسبات اجتماعی را تغییر می دهند. آسیاب دستی نمودار جامعه ملوك الطوایفی و آسیاب بخار نمودار جامعه سرمایه داری صنعتی است «3».

نظریه تقدم نهاد مادی جامعه بر سایر نهادهای اجتماعی متناظر است با نظریه تقدم كار بر اندیشه. نظریه تقدم كار بر اندیشه در سطح فرد مطرح می شود و نظریه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 406

تقدم نهاد مادی بر سایر نهادهای اجتماعی در حقیقت همان تقدم كار بر اندیشه است اما در سطح اجتماعی، و با توجه به این كه طرفداران این نظریه طرفدار تقدم جامعه شناسی انسان بر روان شناسی او نیز هستند پس تقدم كار فردی بر اندیشه فردی مظهر و نتیجه تقدم نهاد مادی بر سایر نهادهای اجتماعی است، برخلاف این كه اگر روان شناسی انسان را بر جامعه شناسی او مقدم بدانیم، تقدم نهاد مادی جامعه بر نهادهای دیگر معلول و نتیجه تقدم كار فردی بر اندیشه فردی محسوب می شود.

نهاد مادی جامعه كه از آن به ساخت اقتصادی و بنیاد اقتصادی نیز تعبیر می شود شامل دو بخش است: یكی ابزار تولید كه محصول رابطه انسان با طبیعت است، و دیگر روابط اقتصادی افراد جامعه در زمینه توزیع ثروت كه از آن به روابط تولیدی احیاناً تعبیر می شود و غالباً از مجموع ابزار تولید و روابط تولیدی به «وجه تولید» یا «شیوه تولید» تعبیر می شود «1» و ضمناً باید دانست كه این اصطلاحات در زبان پیشوایان ماتریالیسم تاریخی خالی از ابهام نیست و كاملًا صیقل نخورده و مشخص نشده است «2». آنجا كه می گویند اقتصاد زیربناست و نهاد مادی جامعه بر سایر نهادها تقدم دارد، مقصود مجموع دستگاه تولیدی است اعم از ابزار تولید و روابط تولیدی.

نكته ای كه حتماً باید توجه داشت و از لابلای سخنان پیشروان ماتریالیسم تاریخی كاملًا هویداست این كه خود زیربنا به صورت دو اشكوبه است و بخشی از آن زیربنای بخشی دیگر است و دیگری بر روی آن استوار است. اساس و پایه اصلی و سنگ زیرین بنا ابزار تولید یعنی كار تجسم یافته است. كار تجسم یافته است كه روابط اقتصادی خاصی را از نظر توزیع ثروت ایجاب می كند. این روابط كه انعكاس درجه رشد ابزار تولید است، در آغاز پیدایش نه تنها هماهنگ با ابزار تولید

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 407

است بلكه محرّك و مشوّق آن شمرده می شود؛ یعنی بهترین وسیله بهره برداری از آن ابزارهاست و مانند جامه ای است متناسب با اندام ابزار تولید. ولی ابزار تولید در ذات خود رشدیابنده است. رشد ابزار تولید هماهنگی میان دو بخش دستگاه تولیدی را برهم می زند. روابط تولیدی و اقتصادی یعنی همان قوانینی كه متناسب با ابزار تولیدی پیشین به وجود آمده بود، به صورت جامه ای تنگ و دست و پاگیر بر اندام رشدیافته ابزار تولید در می آید و مانع و سدی برای آن شمرده می شود و تضاد میان دو بخش برقرار می گردد. در نهایت امر، ناچار روابط تولیدی جدیدی متناسب با ابزار تولیدی جدید برقرار می گردد و زیربنای جامعه یكسره دگرگون می گردد و به دنبال این دگرگونی است كه همه روبناهای حقوقی، فلسفی، اخلاقی، مذهبی و غیره واژگون می گردد.

با توجه به اولویت كار اجتماعی یعنی كار تجسم یافته كه از آن به «ابزار تولید» تعبیر می شود، و با توجه به این كه ماركس از جامعه شناسانی است كه جامعه شناسی انسان را بر روان شناسی او مقدم می شمارد و انسان بما هو انسان را یك موجود اجتماعی و به تعبیر خود او «ژنریك» می داند، نقش فلسفی كار از نظر ماركسیسم كه جوهر فلسفه ماركسیسم است و كمتر به آن توجه شده است روشن می شود.

ماركس درباره موجودیت انسانی كار و موجودیت كاری انسان آنچنان می اندیشد كه دكارت درباره موجودیت عقلانی انسان و برگسون درباره موجودیت استمراری انسان و ژان پل سارتر درباره موجودیت عصیانی انسان می اندیشند.

دكارت می گوید: «من می اندیشم پس هستم»، برگسون می گوید: «من استمرار دارم پس هستم»، سارتر می گوید: «من عصیان می كنم پس هستم»، ماركس می خواهد بگوید: «من كار می كنم پس هستم.»

این دانشمندان هیچ كدام نمی خواهند صرفاً از این راههای گوناگون، موجودیت «من» انسانی در ورای این امور (اندیشه یا استمرار یا عصیان و غیره) را اثبات كنند، بلكه برخی به موجودیتی برای انسان غیر از اینها قائل نیستند، بلكه هركدام ضمناً می خواهند جوهر انسانیت و واقعیت وجودی انسان را تعریف كنند. مثلًا دكارت ضمناً می خواهد بگوید موجودیت «من» مساوی است با موجودیت اندیشه، اگر

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 408

اندیشه نباشد «من» نیستم. برگسون می خواهد بگوید موجودیت انسان همان موجودیت استمرار و زمان است. سارتر هم می خواهد بگوید جوهر انسانیت و موجودیت واقعی انسان عصیان و تمرّد است، اگر عصیان را از انسان بگیرید دیگر او انسان نیست. ماركس هم به نوبه خود می خواهد بگوید تمام موجودیت انسان و هستی واقعی اش «كار» است، كار جوهر انسانیت است، من كار می كنم پس هستم، نه به این معنی كه كار «دلیل» موجودیت «من» است، بلكه به این معنی كه «كار» عین موجودیت «من» است، كار هستی واقعی «من» است.

اگر ماركس می گوید: «برای انسان سوسیالیست سراسر به اصطلاح تاریخ جهانی چیزی جز خلقت انسان به وسیله كار بشری نیست» «1» یا آنكه میان آگاهی انسان و وجود واقعی او فرق می گذارد و می گوید: «آگاهی انسانها وجود آنها را معین نمی كند، بلكه برعكس وجود اجتماعی آنها آگاهی شان را معین می سازد» «2» یا آنكه می گوید: «مقدماتی كه از آنها عزیمت می كنیم پایه های خودخواسته و جزمی نیست، بلكه افراد واقعی، كنش آنها و شرایط هستی مادی آنهاست»، آنگاه افراد واقعی را اینچنین توضیح می دهد: «اما این افراد نه آن سان كه می توانند در تصور خود آنها پدیدار شوند ... بلكه آن سان كه به طور مادی تولید می كنند و می سازند، یعنی آن سان كه بر اساس و شرایط و حدود مادی معین و مستقل از اراده خودشان عمل می كنند» «3» و یا انگلس می گوید: «اقتصاد دانان می گویند كار منبع تمامی ثروت است؛ اما كار، بی نهایت بیش از این است. كار شرط اساسی اولیه تمامی زندگانی بشر است آنچنان كه از یك نظر باید گفت خود انسان را نیز كار آفریده است» «4» ناظر

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 409

بر چنین اصلی است.

البته ماركس و انگلس این نظریه را در مورد «نقش كار در موجودیت انسان» از هگل گرفته اند. هگل اولین بار گفته است: «هستی حقیقی انسان در وهله نخست عمل اوست.» «1»

پس از نظر ماركسیسم اولًا موجودیت انسانی انسانْ اجتماعی است و نه فردی.

ثانیاً موجودیت انسان اجتماعی كار اجتماعی یعنی كار تجسم یافته است و هر امر فردی مانند احساس فردیِ خود و احساسات خود و یا هر امر اجتماعی دیگر از قبیل فلسفه، اخلاق، هنر، مذهب و ... مظاهر و تجلیات موجودیت واقعی انسان است نه عین موجودیت واقعی انسان. بنابراین تكامل واقعی انسان عیناً همان تكامل كار اجتماعی است اما تكامل فكری، عاطفی، احساسی و یا تكامل نظام اجتماعی مظاهر و تجلیات تكامل واقعی می باشند نه عین تكامل. تكامل مادی جامعه معیار تكامل معنوی آن است؛ یعنی همان طور كه عمل معیار اندیشه است، صحت و سقم اندیشه را با عمل باید سنجید نه با معیارهای فكری و منطقی، معیار تكامل معنوی نیز تكامل مادی است. پس اگر پرسیده شود كدام مكتب فلسفی یا اخلاقی یا مذهبی یا هنری مترقی تر است، معیارهای فكری و منطقی نمی تواند پاسخگوی این پرسش باشد؛ یگانه معیار این است كه سنجیده شود آن مكتب مولود و مظهر چه شرایط و چه درجه ای از تكامل كار اجتماعی یعنی ابزار تولید است.

این طرز تفكر البته برای ما كه هستی واقعی انسان را «من» او می دانیم و این «من» را جوهری غیرمادی تلقی می كنیم و آن را محصول حركات جوهری طبیعت می شماریم نه محصول اجتماع، شگفت می نماید. ولی كسی مانند ماركس كه مادی می اندیشد و به جوهر غیرمادی باور ندارد، باید جوهر انسان و واقعیت او را از نظر زیستی توجیه كند و بگوید جوهر انسان همان ساختمان مادی اندام اوست، آنچنان كه مادیین قدیم از قبیل مادیین قرن هجدهم می گفتند. اما ماركس این نظر را رد می كند و مدعی است جوهر انسانیت در اجتماع شكل می گیرد نه در طبیعت، آنچه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 410

در طبیعت شكل می گیرد انسان بالقوه است نه بالفعل. از این كه بگذریم، ماركس باید یا فكر و اندیشه را جوهر انسانیت بشمارد و كار و فعالیت را مظهر و تجلّی اندیشه بداند و یا برعكس، كار را جوهر انسانیت بداند و فكر و اندیشه را مظهر و تجلّی كار تلقی كند. ماركس كه مادی فكر می كند و نه تنها در فرد اصالت ماده را می پذیرد و منكر جوهر ماورای ماده در فرد است، در باب جامعه و تاریخ نیز قائل به اصالت ماده است و ناچار شقّ دوم را انتخاب می كند.

از اینجا تفاوت نظریه ماركس با سایر مادیین درباره هویت تاریخ روشن می شود. هر متفكر مادی خواه ناخواه به حكم اینكه انسان را و تجلیات وجودی انسان را مادی می داند، هویت تاریخ را مادی می شمارد. اما آنچه ماركس می گوید بیش از این است. ماركس می خواهد بگوید هویت تاریخْ اقتصادی است، و نظر به این كه در اقتصادْ روابط تولیدی اقتصادی یعنی روابط مالكیت انسان و محصول كار را امری قهری و ضروری و به صورت انعكاسی از مرحله رشد «ابزار تولید» یعنی كار تجسم یافته تلقی می كند، در حقیقت می خواهد بگوید هویت تاریخ ابزاری است. پس تنها این كه بگوییم هویت تاریخْ مادی است و حتی اگر بگوییم هویت تاریخْ اقتصادی است، كاملًا بیانگر نظریه ماركس نیست. باید توجه داشته باشیم كه روح و هویت تاریخ از نظر ماركس «ابزاری» است. این است كه ما در برخی نوشته های خود «1» ماتریالیسم تاریخی ماركس را «نظریه ابزاری» اصطلاح كرده ایم در مقابل نظریه خودمان كه «نظریه انسانی» تاریخ است و برای تاریخ ماهیت انسانی قائل شده ایم.

حقیقت این است كه ماركس آنچنان غرق در «فلسفه كار» است و آنچنان برداشتی از كار اجتماعی دارد كه دقیقاً باید طبق این فلسفه چنان اندیشید كه انسانها آنها نیستند كه در كوچه ها و خیابانها راه می روند و می اندیشند و تصمیم می گیرند، انسانهای واقعی آن ابزارها و ماشینها هستند كه كارخانه ها را فی المثل می چرخانند. انسانهایی كه سخن می گویند و راه می روند و می اندیشند «مثال»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 396 مبانی نظریه مادیت تاریخ ..... ص : 391

مبانی نظریه مادیت تاریخ

1. تقدم ماده بر روح

انسان هم جسم دارد و هم روح. جسم انسان موضوع مطالعات زیستی، پزشكی، وظایف الاعضایی و غیره است، اما روح و امور روحی موضوع مطالعات فلسفی و روان شناسی است. اندیشه ها، ایمانها، احساسها، گرایشها، نظریه ها، ایدئولوژیها جزء امور روانی اند. اصل «تقدم ماده بر روح» یعنی امور روانی اصالتی ندارند، صرفاً یك سلسله انعكاسات مادی از ماده عینی بر اعصاب و مغز می باشند.

ارزش این امور تنها در این حد است كه میان قوای مادی درونی و جهان بیرون رابطه برقرار سازند، ولی هرگز خود این امور نیرویی در مقابل نیروهای مادی حاكم بر وجود انسان به شمار نمی روند. در مقام مثال، امور روانی را به چراغ اتومبیل باید تشبیه كرد. اتومبیل در شب بدون چراغ نمی تواند حركت كند، در پرتو چراغ راه خود را ادامه می دهد؛ اما آنچه اتومبیل را به حركت می آورد نور چراغ نیست، موتور است.

امور روانی- یعنی اندیشه ها، ایمانها، نظریه ها، ایدئولوژیها- اگر در مسیر جریان نیروهای مادی تاریخ قرار گیرند به حركت تاریخ كمك می كنند، ولی هرگز خود آنها نمی توانند حركتی به وجود آورند و هرگز نیرویی در برابر نیروهای مادی به شمار نمی روند. امور روانی اساساً نیرو نیستند، نه اینكه نیرو هستند ولی واقعیت مادی دارند. نیروهای واقعی وجود انسان همانهاست كه به عنوان نیروی مادی شناخته می شوند و با مقیاسهای مادی قابل اندازه گیری می باشند.

از این رو امور روانی قادر نیستند كه حركت زا و جهت بخش بشوند و هرگز «اهرمی» برای حركت جامعه به شمار نمی روند. ارزشهای روانی مطلقاً، اگر متكی و توجیه كننده ارزشهای مادی نباشند، امكان ندارد كه منشأ یا غایت یك حركت اجتماعی واقع گردند.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 392

بنابراین در تفسیر تاریخ باید دقیق بود و فریب ظاهر را نخورد. اگر احیاناً در یك مقطع تاریخی به ظاهر دیده شد كه اندیشه ای، عقیده ای، ایمانی جامعه ای را به حركت درآورده و به یك مرحله تكاملی سوق داده، اگر درست تاریخ را كالبد شكافی كنیم خواهیم دید كه این عقیده ها اصالت ندارند، انعكاس نیروهای مادی جامعه اند و آن نیروهای مادی است كه در شكل ایمانها جامعه را به حركت درآورده است. نیروی مادیِ پیش برنده تاریخ، از نظر فنی نظام تولیدی جامعه است و از نظر انسانی طبقه محروم و استثمارشده جامعه می باشد.

فویرباخ، فیلسوف مادی معروف كه ماركس بسیاری از نظریات مادی خود را از او گرفته است، می گوید:

نظریه چیست؟ پراكسیس «1» چیست؟ تفاوت ایندو در چیست؟

به این پرسش چنین پاسخ می دهد:

هرچیزی كه محدود به ذهن من باشد نظری است. آنچه در بسیاری اذهان می جنبد عملی است؛ آنچه بسیاری از اذهان را با هم متحد می سازد، تشكیل توده می دهد و بدین ترتیب برای خود جایی در جهان می یابد «2».

و ماركس، شاگرد وفادار وی، می نویسد:

واضح است كه سلاح انتقاد نمی تواند جایگزین انتقاد سلاحها شود. نیروی مادی را فقط با نیروی مادی می توان سركوب كرد.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 393

ماركس برای اینكه اصالتی برای نیروهای غیرمادی قائل نشده باشد و ارزش روشنگری آنها را- و نه بیشتر- روشن كرده باشد، به سخن خود اینچنین ادامه می دهد:

اما نظریه نیز به محض اینكه در توده ها رسوخ كرد به نیروی مادی مبدّل می شود «1».

اصل تقدم ماده بر روح و تقدم جسم بر روان و اصالت نداشتن نیروهای روانی و ارزشهای روحی و معنوی، از اصول اساسی ماتریالیسم فلسفی است.

نقطه مقابل این اصل، اصل فلسفی دیگری است مبنی بر اصالت روح و این كه همه ابعاد اصیل وجود انسان را نمی توان با ماده و شئون آن توجیه و تفسیر كرد.

روح واقعیتی است اصیل در حوزه وجود انسان، و انرژی روحی مستقل از انرژیهای مادی است. از این رو نیروهای روانی یعنی نیروهای فكری، اعتقادی، ایمانی و عاطفی عامل مستقلی برای پاره ای حركتها- چه در سطح وجود فرد و چه در سطح جامعه- به شمار می روند و از این اهرمها برای حركت تاریخ می توان استفاده كرد.

بسیاری از حركات تاریخ مستقلًا از این اهرمها ناشی شده و می شوند. مخصوصاً حركات متعالی فردی و اجتماعی انسان مستقیماً از این نیروها سرچشمه می گیرد و تعالی خود را از همین جهت كسب كرده است.

نیروهای روانی احیاناً نیروهای مادی بدنی را نه تنها در سطح فعالیتهای اختیاری، حتی در سطح فعالیتهای مكانیكی و شیمیایی و زیستی، تحت تأثیر شدید خود قرار می دهد و آنها را در جهت خاص خود استخدام می نماید. تأثیر تلقینات روانی در بهبود بیماریهای جسمی و تأثیر خارق العاده عملیات هیپنوتیزمی از این قبیل و غیرقابل انكار است «2».

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 394

علم و ایمان، خصوصاً ایمان، بالاخص آنجا كه این دو نیروی روانی هماهنگ گردند، نیرویی عظیم و كارآمد است و می تواند نقش زیر و رو كننده و پیش برنده خارق العاده ای در حركات تاریخی داشته باشد.

اصالت روح و نیروهای روحی یكی از اركان «رئالیسم فلسفی» است «1».

2. اولویت و تقدم نیازهای مادی بر نیازهای معنوی

انسان لااقل در وجود اجتماعی خویش دو گونه نیاز دارد: نیازهای مادی از قبیل نیاز به نان و آب و مسكن و جامه و دوا و امثال اینها، و نیازهای معنوی از قبیل نیاز به تحصیل و دانش و ادبیات و هنر و تفكرات فلسفی و ایمان و ایدئولوژی و نیایش و اخلاق و اموری از این قبیل. هر دو نوع از نیاز، به هر حال و به هر علتی، در انسان وجود دارد. سخن در اولویت و تقدم این نیازهاست كه كدام یك بر دیگری تقدم دارد: نیازهای مادی یا نیازهای معنوی و یا هیچ كدام؟ نظریه تقدم نیازهای مادی بر آن است كه نیازهای مادی اولویت و تقدم دارند و این اولویت و تقدم تنها در این جهت نیست كه انسان در درجه اول در پی تأمین نیازهای مادی است و آنگاه كه این نیازها تأمین شد به تأمین نیازهای معنوی می پردازد، بلكه خاستگاه نیازهای معنوی نیازهای مادی است و نیازهای مادی سرچشمه نیازهای معنوی است. چنین نیست كه انسان در متن آفرینش خود با دو گونه نیاز و دو گونه غریزه آفریده شده باشد: نیازها و غرائز مادی، و نیازها و غرائز معنوی؛ بلكه انسان با یك گونه نیاز و یك گونه غرائز آفریده شده و نیازهای معنوی نیازهای ثانوی است و در حقیقت وسیله ای است برای رفع بهتر نیازهای مادی.

به همین جهت نیازهای معنوی از نظر شكل و كیفیت و ماهیت نیز تابع نیازهای مادی است. انسان در هر دوره ای به تناسب رشد ابزار تولید، نیازهای مادی اش شكل و رنگ و كیفیت ویژه ای دارد. نیازهای معنوی وی نیز كه برخاسته از نیازهای مادی اوست، از نظر شكل و كیفیت و ویژگیها متناسب با نیازهای مادی است. پس

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 395

در حقیقت، میان نیازهای مادی و نیازهای معنوی دو نوع اولویت برقرار است:

اولویت وجودی یعنی نیاز معنوی مولود نیاز مادی است، و دیگر اولویت ماهوی یعنی شكل و خصوصیت و چگونگی نیاز معنوی تابع شكل و خصوصیت و چگونگی نیاز مادی است. در كتاب ماتریالیسم تاریخی تألیف پ. رویان از كتاب تفكرات فلسفی هایمن لوی صفحه 92 چنین نقل می كند:

راه مادی زندگی بشر وی را بر آن داشت كه تئوریهایی بر طبق وسایل رفع احتیاجات مادی زمان راجع به دنیا (جهان بینی) و اجتماع و هنر و اخلاق و سایر معنویات كه از همین راه مادی و تولید ناشی شده بودند، بیان نماید «1».

از این رو طرز داوری علمی، تفكر فلسفی، ذوق و احساس زیبایی و هنری، ارزیابی اخلاقی، گرایش مذهبی هر فرد تابع طرز معاش اوست. اینجاست كه وقتی كه این اصل در مورد فرد پیاده می شود به این صورت ادا می شود: «بگو چه می خورد تا بگویم چه فكر می كند» و اگر در سطح جامعه پیاده شود گفته می شود: «بگو درجه رشد ابزار تولید چیست و بگو چه روابط اقتصادی میان افراد جامعه حكمفرماست تا بگویم چه ایدئولوژی و چه فلسفه و چه اخلاق و چه مذهبی در آن جامعه وجود دارد.»

نقطه مقابل این نظریه، نظریه اصالت نیازهای معنوی است. طبق این نظریه هرچند در فرد انسان نیازهای مادی از نظر زمانی زودتر جوانه می زند و خود را نشان می دهد- چنان كه از حال كودك پیداست كه از آغاز تولد در جستجوی شیر و پستان مادر است- ولی به تدریج نیازهای معنوی كه در سرشت انسان نهفته است می شكفند به طوری كه در سنین رشد و كمال، انسان نیازهای مادی خویش را فدای نیازهای معنوی می كند. به تعبیر دیگر لذتهای معنوی در انسان، هم اصیل است و هم نیرومندتر از لذتها و جاذبه های مادی «2». انسان به هر اندازه آموزش و پرورش

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 396

انسانی بیابد، نیازهای معنوی و لذتهای معنوی و بالاخره حیات معنوی اش نیازها و لذتها و حیات مادی اش را تحت تأثیر قرار می دهد. جامعه نیز چنین است؛ یعنی در جامعه های بدوی نیازهای مادی بیش از نیازهای معنوی حكومت دارد، ولی به هر اندازه جامعه متكامل تر گردد نیازهای معنوی ارزش و تقدم بیشتری می یابند و به صورت هدف انسانی درمی آیند و نیازهای مادی را تحت الشعاع قرار داده و در حد وسیله تنزل می دهند «1».

3. اصل تقدم كار بر اندیشه

انسان موجودی است كه می اندیشد و می شناسد و كار می كند. آیا كار مقدم است یا اندیشه؟ آیا جوهر انسان كار است یا اندیشه؟ آیا شرافت انسان به كار است یا اندیشه؟ آیا انسان مولود كار است یا اندیشه؟

مادیت تاریخ بر اساس اصالت كار و تقدم آن بر اندیشه است، كار را اصل و اندیشه را فرع می شمارد. منطق و فلسفه قدیم، اندیشه را كلید اندیشه می دانست. در آن منطق، اندیشه تقسیم می شد به تصور و تصدیق، و هركدام تقسیم می شد به بدیهی و نظری. آنگاه اندیشه های بدیهی كلید اندیشه های نظری شناخته می شد. در آن منطق و در آن فلسفه جوهر انسان (/ من) یك اندیشه محض شناخته می شد، كمال و شرافت انسان در دانش معرفی می گشت، انسان كامل مساوی بود با انسان اندیشمند «2».

ولی مادیت تاریخی بر این اصل استوار است كه كار كلید اندیشه و كار معیار اندیشه است، جوهر انسان كار تولیدی اوست؛ كار، هم منشأ شناخت انسان است و هم سازنده او. ماركس گفته است: «سراسر تاریخ جهانی جز خلقت انسان به وسیله كار بشری نیست.» «3» انگلس گفته است: «خود انسان را نیز كار آفریده است» «3» زیرا

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 401 مبانی نظریه مادیت تاریخ ..... ص : 391

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 397

انسان از ابتدا به جای تفكر علیه ناملایمات طبیعی، با كار پرزحمت خود بر محیط خارجی خویش غلبه كرده و از همین راه (عمل انقلابی) در برابر زورمندان متجاوز، جامعه دلخواه خود را پیش می برد و می سازد.

در كتاب ماركس و ماركسیسم می نویسد:

در حالی كه در فلسفه هستی (فلسفه ای كه جهان را بر اساس «بودن» تفسیر می كند، در مقابل فلسفه «شدن» كه جهان را بر اساس حركت توجیه می نماید و ماركسیسم از گروه فلسفه «شدن» است) معمول بود كه ابتدا اندیشه و اصول مطرح شود تا سپس نتایجی عملی از آن حاصل آید.

پراكسیس (فلسفه عملی) عمل را به عنوان اصل اندیشه قرار می دهد. این فلسفه قدرت را جایگزین ایمان به پندار می سازد و همراه با هگل بیانگر این اعتقاد می شود كه «هستی حقیقی انسان در وهله نخست عمل اوست» و در این عقیده به باصفاترین اندیشمند آلمانی نیز می پیوندد كه با واژگون كردن این سخن مشهور: «در آغازْ فعل بود» (یعنی روح بود و كلام كه نمایانگر آن است) چنین اعلام داشته است: در آغازْ عمل بود «1».

این اصل یك اصل فلسفی ماتریالیستی ماركسیستی است. این اصل همان است كه در ماركسیسم به «پراكسیس» معروف است و ماركس آن را از پیشكسوت مادی خود فویرباخ و از پیشوای دیگر خود هگل فرا گرفته است.

نقطه مقابل این اصل، اصل فلسفی رئالیستی است كه به تأثیر متقابل كار و اندیشه و تقدم اندیشه بر كار قائل است. در این فلسفه جوهر انسان اندیشه است (علم حضوری جوهری نفس به ذات خود). انسان وسیله كار (ممارست با جهان

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 398

خارج) مواد اطلاعات خود را از جهان بیرون به دست می آورد و تا ذهن از این مواد اوّلی غنی نشود مجال هیچ گونه فعالیتِ شناختی پیدا نمی كند. پس از گردآوری این مواد، ذهن متقابلًا بر روی فراورده های كار به صورتهای مختلفِ «تعمیم» و «انتزاع» و «استدلال» عمل می كند و زمینه شناخت صحیح را فراهم می سازد. شناخت صرفاً انعكاس ساده ماده عینی در ذهن نیست. پس از انعكاس ماده عینی در ذهن، وسیله یك سلسله اعمال ذهنی كه ناشی از جوهر غیر مادی روح است، شناخت میسر می گردد. پس كار منشأ اندیشه و در همان حال اندیشه منشأ كار است، كار معیار اندیشه و در همان حال اندیشه معیار كار است و این دور، دور محال نیست. شرافت انسان به دانش و ایمان و عزت و كرامت نفس اوست و كار از آن جهت مایه شرافت است كه وسیله تأمین این كرامتها و شرافتهاست. انسان، هم سازنده كار است و هم ساخته شده او، و این امتیازْ خاصِ انسان است- كه هیچ موجودی دیگر با او در این جهت شریك نیست- و از نوع خاص آفرینش الهی او سرچشمه می گیرد «1».

ولی سازندگی انسان نسبت به كار، سازندگی ایجادی و ایجابی است، اما سازندگی كار نسبت به انسان سازندگی «اعدادی» است؛ یعنی انسان واقعاً كار خویش را خلق می كند اما كار واقعاً انسان را خلق نمی كند بلكه كار و ممارست و تكرار عمل زمینه خلق شدن انسان را از درون فراهم می كند. و همواره آنجا كه رابطه متقابل دو شی ء، از یك طرف «ایجابی» و «ایجادی» است و از طرف دیگر «اعدادی» و «امكانی»، تقدم با طرف ایجابی و ایجادی است.

پس انسان كه جوهر ذاتش از نوع آگاهی است (علم حضوری نفس به ذات خود) با كار در عین اینكه رابطه متقابل دارد و انسان سازنده و پدیدآورنده كار است و كار پدیدآورنده انسان، نظر به این كه انسان علت ایجابی و ایجادی كار است و كار علت اعدادی و امكانی انسان، پس انسان بر كار مقدم است نه كار بر انسان.

4. تقدم وجود اجتماعی انسان بر وجود فردی او، و به عبارت

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 399

دیگر اصل تقدم جامعه شناسی انسان بر روان شناسی او

انسان از نظر زیستی كاملترین حیوانات است، استعداد نوعی تكامل دارد كه تكامل انسانی نامیده می شود. انسان از شخصیت خاصی برخوردار می شود كه ابعاد انسانی وجود او را تشكیل می دهد؛ در اثر یك سلسله تجارب و آموزشها بُعد فكری و فلسفی و علمی پیدا می كند و تحت تأثیر یك سلسله عوامل دیگر بُعدی دیگر می یابد كه از آن به «بعد اخلاقی» تعبیر می كنیم. در این بعد است كه ارزش می آفریند، «باید» و «نباید» اخلاقی خلق می كند؛ و همچنین است بعد هنری و بعد مذهبی. انسان در بعد فكری و فلسفی خود یك سلسله اصول و مبادی فكری پیدا می كند كه پایه و اساس اندیشه او به شمار می رود، همچنان كه در ارزیابیهای اخلاقی و اجتماعی خود به یك سلسله ارزشهای مطلق و نیمه مطلق می رسد. همه اینها ابعاد انسانی وجود انسان را تشكیل می دهد.

ابعاد انسانی یكسره معلول عوامل اجتماعی است. انسان در آغاز تولد فاقد همه این ابعاد است؛ تنها یك ماده خام است كه آماده هر شكل فكری یا عاطفی است، بستگی دارد كه تحت تأثیر چه عواملی قرار گیرد؛ مانند یك ظرف تهی است كه از خارج آن را پر كنند؛ یك نوار ضبط صوت خالی است كه آوازهایی در آن ضبط می شود و عیناً هرچه در آن ضبط شود پس می دهد. خلاصه، سازنده شخصیت انسان و آنچه او را از صورت «شی ء» خارج می كند و «شخص» می سازد، عوامل اجتماعی بیرونی است كه از آن به «كار اجتماعی» تعبیر می شود. انسان در ذات خود «شی ء» محض است و در پرتو عوامل اجتماعی «شخص» می گردد.

در كتاب ماتریالیسم تاریخی تألیف پ. رویان از كتاب مسائل اصولی ماركسیسم تألیف پلخانف، صفحه 42 نقل می كند:

صفات محیط اجتماعی توسط سطح قوای تولیدی هر زمان تعیین می شوند؛ یعنی وقتی سطح قوای تولیدی تعیین گردید، صفات محیط اجتماعی و پسیكولوژی وابسته به آن و روابط متقابل بین محیط از یك طرف و افكار و رفتار از طرف دیگر نیز تعیین می شود.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 400

همچنین همان كتاب می گوید:

وقتی پسیكولوژی توسط قوای تولیدی تعیین شد، ایدئولوژی مربوطه نیز كه ریشه نزدیكش در پسیكولوژی می باشد بالمآل تعیین می گردد. ولی برای اینكه یك ایدئولوژی كه در یك مرحله تاریخی از مناسبات اجتماعی ناشی شده است باقی بماند و منافع طبقه حاكم زمان را همواره حفظ كند، لازم است كه با تأسیسات اجتماعی تقویت و تكمیل شود. پس در حقیقت تأسیسات اجتماعی در جوامع طبقاتی با آنكه برای حفظ طبقه حاكمه و تقویت و بسط ایدئولوژی به وجود می آید، ولی اصولًا از نتایج مناسبات اجتماعی بوده و در آخرین تحلیل، ناشی از چگونگی و خصلت تولید می باشد. مثلًا كلیساها و مساجد برای نشر عقاید مذهبی- كه اصل آن در همه مذاهب ایمان به معاد است- می باشد. عقیده به معاد ناشی از یك مناسبات مخصوص اجتماعی مبنی بر تقسیم طبقاتیِ ناشی از یك مرحله تكاملی وسایل تولید می باشد؛ یعنی در آخرین تحلیل، عقیده به معاد نتیجه خصلت قوای تولیدی است.

نقطه مقابل این اصل، اصل انسان شناسی دیگری است مبنی بر این كه پایه و اساس شخصیت انسانی كه مبنای تفكرات او و گرایشهای متعالی اوست، در متن خلقت او با دست عوامل آفرینش نهاده شده است. درست است كه انسان، برخلاف نظریه معروف افلاطون، با شخصیتی ساخته و پرداخته به دنیا نمی آید، اما اركان و پایه های اصلی شخصیت خود را از آفرینش دارد نه از اجتماع. اگر بخواهیم با اصطلاح فلسفی سخن بگوییم اینچنین باید گفت كه مایه اصلی ابعاد انسانی انسان- اعم از اخلاقی، مذهبی، فلسفی، هنری، فنی، عشقی- صورت نوعیه انسانیه و مبدأ فصل او و نفس ناطقه اوست كه با عوامل خلقت تكوّن می یابد. جامعه انسان را از نظر استعدادهای ذاتی یا پرورش می دهد و یا مسخ می نماید. نفس ناطقه نخست

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 401

بالقوه است و تدریجاً به فعلیت می رسد. علیهذا انسان از نظر اصول اولیه فكر و اندیشه و از نظر اصول گرایشها و جاذبه های معنوی و مادی مانند هر موجود زنده دیگر است كه نخست همه اصول به صورت بالقوه در او وجود دارد و سپس به دنبال یك سلسله حركات جوهری، این خصلتها در او جوانه می زند و رشد می كند. انسان تحت تأثیر عوامل بیرونی، شخصیت فطری خود را پرورش می دهد و به كمال می رساند و یا احیاناً آن را مسخ و منحرف می نماید. این اصل همان است كه در معارف اسلامی از آن به اصل «فطرت» یاد می شود. اصل فطرت اصلی است كه در معارف اسلامی «اصل مادر» شمرده می شود.

بنا بر اصل فطرت، روان شناسی انسان بر جامعه شناسی او تقدم دارد، جامعه شناسی انسان از روان شناسی او مایه می گیرد. بنا بر اصل فطرت، انسان در آغاز كه متولد می شود در عین اینكه بالفعل نه دركی دارد و نه تصوری و نه تصدیقی و نه گرایشی انسانی، در عین حال با ابعاد وجودی ای علاوه بر ابعاد حیوانی به دنیا می آید. همان ابعاد است كه تدریجاً یك سلسله تصورات و تصدیقات انتزاعی (و به تعبیر منطقی و فلسفی معقولات ثانیه) كه پایه اصلی تفكر انسانی است و بدون آنها هرگونه تفكر منطقی محال است، و یك سلسله گرایشهای عِلوی در انسان به وجود می آورد و همین ابعاد است كه پایه اصلی شخصیت انسانی انسان به شمار می رود.

مطابق نظریه مبنی بر تقدم جامعه شناسی انسان بر روان شناسی او، انسان صرفاً یك موجود «پذیرنده» است نه «پوینده»، یك ماده خام است كه هر شكلی به او بدهند از نظر ذات او بی تفاوت است، یك نوار خالی است كه هر آوازی در آن ضبط شود از نظر خود نوار عیناً مانند آواز دیگری است كه در او ضبط شود. در درون این ماده خام، حركت به سوی شكل معین نیست كه اگر آن شكل به او داده شود «شكل خودش» به او داده شده و اگر شكل دیگری به او داده شود او را از آنچه «باید بشود» مسخ كرده باشند. در درون آن نوار تقاضای یك آواز معین نیست كه اگر آواز دیگری در او ضبط شود «بیگانگی» با حقیقت و ذات او داشته باشد. نسبت آن ماده با همه شكلها و نسبت آن نوار با همه آوازها و نسبت آن ظرف با همه محتواها یكسان است.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 408 مبانی نظریه مادیت تاریخ ..... ص : 391

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 402

اما مطابق اصالت فطرت و اصل تقدم روان شناسی انسان بر جامعه شناسی او، انسان در آغاز هرچند فاقد هر ادراك بالفعل و هر گرایش بالفعل است، اما از درون خود به صورت دینامیكی به سوی یك سلسله قضاوتهای اولی كه «بدیهیات اولیه» نامیده می شود و به سوی یك سلسله ارزشهای متعالی كه معیارهای انسانیت اوست، پویاست. پس از آنكه یك سلسله تصورات ساده (كه ماده های اوّلی تفكر است و به اصطلاح فلسفی معقولات اولیه) از بیرون وارد ذهن شد، آن اصول به صورت یك سلسله تصدیقات نظری یا عملی جوانه می زند و آن گرایشها خود را نشان می دهد.

مطابق نظریه اول، این كه انسان هم اكنون در شرایط حاضر مثلًا حكم می كند كه 4/ 2* 2 و آن را یك حكم مطلق می پندارد كه شامل همه زمانها و همه مكانهاست، در واقع مولود شرایط خاص محیط اوست؛ یعنی این محیط و این شرایط خاص است كه این حكم را به او داده و این حكم عكس العمل انسان در این شرایط خاص است و در حقیقت آوازی است كه در این محیط اینچنین ضبط شده و ممكن است در محیط دیگر و شرایط دیگر حكم و قضاوت به گونه دیگر باشد، مثلًا 26/ 2* 2 باشد.

ولی مطابق نظریه دوم آنچه محیط به انسان می دهد تصور 2، 4، 8، 10 و امثال اینهاست، اما حكم به این كه 4/ 2* 2 و یا 25/ 5* 5 لازمه ساختمان روح انسان است و محال است كه شكل دیگر پیدا كند، همچنان كه گرایشهای كمال جویانه انسان نیز لازمه خلقت روح اوست «1».

5. تقدم جنبه مادی جامعه بر جنبه های معنوی آن

جامعه از بخشها و سازمانها و نهادها تشكیل می شود: سازمان اقتصادی، سازمان

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 403

فرهنگی، سازمان اداری، سازمان سیاسی، سازمان مذهبی، سازمان قضایی و غیره.

از این نظر جامعه مانند یك ساختمان كامل است كه یك خانواده در آن زندگی می كنند كه مشتمل است بر اتاق پذیرایی، اتاق خواب، آشپزخانه، دستشویی و غیره.

در میان سازمانهای اجتماعی، یك سازمان است كه در حكم زیربنا یعنی شالوده اصلی ساختمان است كه تمام بنا بر روی آن و بر مبنای آن ساخته می شود كه اگر آن متزلزل شود و یا فرو ریزد، جبراً همه بنا فرو می ریزد و آن ساخت اقتصادی جامعه است. ساخت اقتصادی جامعه یعنی آنچه به تولید مادی اجتماع مربوط می شود از ابزار تولید، منابع تولید، روابط و مناسبات تولیدی.

ابزار تولید كه اساسی ترین قسمت ساخت جامعه است در ذات خود متغیر و متكامل است. هر درجه تكاملی ابزار تولید مستلزم نوعی خاص روابط و مناسبات تولیدی است مغایر با آنچه قبلًا بوده است. روابط تولیدی یعنی اصول و مقررات مربوط به مالكیتها كه به چه شكل باشد و در حقیقت مقررات مربوط به رابطه قراردادی انسانها با محصول كار جامعه. با تغییر قهری و جبری روابط تولیدی جبراً تمام اصول حقوقی و فكری و اخلاقی و مذهبی و فلسفی و علمی بشر تغییر می كند.

در یك جمله: «زیربنا اقتصاد است.»

در كتاب ماركس و ماركسیسم از رساله نقد اقتصاد سیاسی كارل ماركس نقل می كند كه:

انسانها در تولید زندگی شان وارد روابط ضروری و معینی می شوند كه مستقل از اراده آنهاست. آن روابط تولیدی با درجه معینی از تكامل و توسعه نیروهای مادی مطابقت دارد. مجموع این روابط روبنای اقتصادی اجتماع را تشكیل می دهد، یعنی پایه واقعی كه بر روی آن یك روبنای حقوقی و سیاسی كه با شكلهای معینی از شعور اجتماعی مطابقت دارد ساخته می شود. در زندگی مادی، شیوه تولید تعیین كننده پویه زندگی اجتماعی، سیاسی و روشنفكری می باشد. این شعور بشر نیست كه تعیین كننده وجود اوست، بلكه برعكسْ وجود اجتماعی اوست كه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 404

تعیین كننده شعورش می باشد «1».

و هم در آن كتاب از نامه ماركس به آننكوف نقل می كند:

وضعی از توسعه قوای تولیدی انسانها را در نظر بگیرید. در برابر آن، شكلی از بازرگانی و مصرف وجود خواهد داشت. درجه ای از توسعه تولید بازرگانی و مصرف را در نظر بگیرید، و شكلی از تركیب اجتماعی، سازمان خانواده، صنفها یا طبقات و به طور خلاصه از جامعه مدنی وجود خواهد داشت «2».

پی یتر نظر ماركس را اینچنین توضیح می دهد:

و بدین ترتیب ماركس جامعه را به بنایی تشبیه می كند كه زیربنا و شالوده آن را قوای اقتصادی و روبنای آن را (یعنی خود بنا را) افكار و آداب و رسوم و نهادهای قضایی، سیاسی، مذهبی و غیره تشكیل می دهد.

همان طور كه وضع یك ساختمان به وضع پی و اساس آن بستگی دارد، اوضاع اقتصادی (روابط تولیدی) نیز به اوضاع فنی وابسته است. همچنین چگونگی افكار و رسوم و نظام سیاسی نیز هریك تابع وضع اقتصادی است «3».

و نیز همان كتاب به نقل از لنین (در كتاب ماركس و انگلس) از سرمایه جلد سوم نقل می كند:

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 405

شیوه تولید نمودار فعالیت انسان در قبال طبیعت و فرایند فوری تولید زندگانی وی و به دنبال آن نمودار شرایط اجتماعی و مفاهیم فكری ناشی از آن است «1».

ایضاً در پیشگفتار نقد اقتصاد سیاسی می گوید:

پژوهشهایم این اندیشه را در من پدید آورد كه روابط قضایی و شكلهای گوناگون دولت نه می تواند به خودی خود پدید آمده باشد و نه ناشی از به اصطلاح تحول عمومی فكر بشر باشد، بلكه این روابط و این صور گوناگون، از شرایط مادی موجود ریشه می گیرد ... كالبدشناسی جامعه را باید در اقتصاد سیاسی جستجو كرد «2».

ماركس در كتاب فقر فلسفه نوشته است:

مناسبات اجتماعی به طور كامل با نیروهای مولّد پیوند دارد. انسانها با اكتساب نیروهای مولّد تازه ای، وجه تولید خویش را عوض می كنند و با تغییر وجه تولید و طرز امرار معاش خود، كلیه مناسبات اجتماعی را تغییر می دهند. آسیاب دستی نمودار جامعه ملوك الطوایفی و آسیاب بخار نمودار جامعه سرمایه داری صنعتی است «3».

نظریه تقدم نهاد مادی جامعه بر سایر نهادهای اجتماعی متناظر است با نظریه تقدم كار بر اندیشه. نظریه تقدم كار بر اندیشه در سطح فرد مطرح می شود و نظریه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 406

تقدم نهاد مادی بر سایر نهادهای اجتماعی در حقیقت همان تقدم كار بر اندیشه است اما در سطح اجتماعی، و با توجه به این كه طرفداران این نظریه طرفدار تقدم جامعه شناسی انسان بر روان شناسی او نیز هستند پس تقدم كار فردی بر اندیشه فردی مظهر و نتیجه تقدم نهاد مادی بر سایر نهادهای اجتماعی است، برخلاف این كه اگر روان شناسی انسان را بر جامعه شناسی او مقدم بدانیم، تقدم نهاد مادی جامعه بر نهادهای دیگر معلول و نتیجه تقدم كار فردی بر اندیشه فردی محسوب می شود.

نهاد مادی جامعه كه از آن به ساخت اقتصادی و بنیاد اقتصادی نیز تعبیر می شود شامل دو بخش است: یكی ابزار تولید كه محصول رابطه انسان با طبیعت است، و دیگر روابط اقتصادی افراد جامعه در زمینه توزیع ثروت كه از آن به روابط تولیدی احیاناً تعبیر می شود و غالباً از مجموع ابزار تولید و روابط تولیدی به «وجه تولید» یا «شیوه تولید» تعبیر می شود «1» و ضمناً باید دانست كه این اصطلاحات در زبان پیشوایان ماتریالیسم تاریخی خالی از ابهام نیست و كاملًا صیقل نخورده و مشخص نشده است «2». آنجا كه می گویند اقتصاد زیربناست و نهاد مادی جامعه بر سایر نهادها تقدم دارد، مقصود مجموع دستگاه تولیدی است اعم از ابزار تولید و روابط تولیدی.

نكته ای كه حتماً باید توجه داشت و از لابلای سخنان پیشروان ماتریالیسم تاریخی كاملًا هویداست این كه خود زیربنا به صورت دو اشكوبه است و بخشی از آن زیربنای بخشی دیگر است و دیگری بر روی آن استوار است. اساس و پایه اصلی و سنگ زیرین بنا ابزار تولید یعنی كار تجسم یافته است. كار تجسم یافته است كه روابط اقتصادی خاصی را از نظر توزیع ثروت ایجاب می كند. این روابط كه انعكاس درجه رشد ابزار تولید است، در آغاز پیدایش نه تنها هماهنگ با ابزار تولید

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 407

است بلكه محرّك و مشوّق آن شمرده می شود؛ یعنی بهترین وسیله بهره برداری از آن ابزارهاست و مانند جامه ای است متناسب با اندام ابزار تولید. ولی ابزار تولید در ذات خود رشدیابنده است. رشد ابزار تولید هماهنگی میان دو بخش دستگاه تولیدی را برهم می زند. روابط تولیدی و اقتصادی یعنی همان قوانینی كه متناسب با ابزار تولیدی پیشین به وجود آمده بود، به صورت جامه ای تنگ و دست و پاگیر بر اندام رشدیافته ابزار تولید در می آید و مانع و سدی برای آن شمرده می شود و تضاد میان دو بخش برقرار می گردد. در نهایت امر، ناچار روابط تولیدی جدیدی متناسب با ابزار تولیدی جدید برقرار می گردد و زیربنای جامعه یكسره دگرگون می گردد و به دنبال این دگرگونی است كه همه روبناهای حقوقی، فلسفی، اخلاقی، مذهبی و غیره واژگون می گردد.

با توجه به اولویت كار اجتماعی یعنی كار تجسم یافته كه از آن به «ابزار تولید» تعبیر می شود، و با توجه به این كه ماركس از جامعه شناسانی است كه جامعه شناسی انسان را بر روان شناسی او مقدم می شمارد و انسان بما هو انسان را یك موجود اجتماعی و به تعبیر خود او «ژنریك» می داند، نقش فلسفی كار از نظر ماركسیسم كه جوهر فلسفه ماركسیسم است و كمتر به آن توجه شده است روشن می شود.

ماركس درباره موجودیت انسانی كار و موجودیت كاری انسان آنچنان می اندیشد كه دكارت درباره موجودیت عقلانی انسان و برگسون درباره موجودیت استمراری انسان و ژان پل سارتر درباره موجودیت عصیانی انسان می اندیشند.

دكارت می گوید: «من می اندیشم پس هستم»، برگسون می گوید: «من استمرار دارم پس هستم»، سارتر می گوید: «من عصیان می كنم پس هستم»، ماركس می خواهد بگوید: «من كار می كنم پس هستم.»

این دانشمندان هیچ كدام نمی خواهند صرفاً از این راههای گوناگون، موجودیت «من» انسانی در ورای این امور (اندیشه یا استمرار یا عصیان و غیره) را اثبات كنند، بلكه برخی به موجودیتی برای انسان غیر از اینها قائل نیستند، بلكه هركدام ضمناً می خواهند جوهر انسانیت و واقعیت وجودی انسان را تعریف كنند. مثلًا دكارت ضمناً می خواهد بگوید موجودیت «من» مساوی است با موجودیت اندیشه، اگر

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 408

اندیشه نباشد «من» نیستم. برگسون می خواهد بگوید موجودیت انسان همان موجودیت استمرار و زمان است. سارتر هم می خواهد بگوید جوهر انسانیت و موجودیت واقعی انسان عصیان و تمرّد است، اگر عصیان را از انسان بگیرید دیگر او انسان نیست. ماركس هم به نوبه خود می خواهد بگوید تمام موجودیت انسان و هستی واقعی اش «كار» است، كار جوهر انسانیت است، من كار می كنم پس هستم، نه به این معنی كه كار «دلیل» موجودیت «من» است، بلكه به این معنی كه «كار» عین موجودیت «من» است، كار هستی واقعی «من» است.

اگر ماركس می گوید: «برای انسان سوسیالیست سراسر به اصطلاح تاریخ جهانی چیزی جز خلقت انسان به وسیله كار بشری نیست» «1» یا آنكه میان آگاهی انسان و وجود واقعی او فرق می گذارد و می گوید: «آگاهی انسانها وجود آنها را معین نمی كند، بلكه برعكس وجود اجتماعی آنها آگاهی شان را معین می سازد» «2» یا آنكه می گوید: «مقدماتی كه از آنها عزیمت می كنیم پایه های خودخواسته و جزمی نیست، بلكه افراد واقعی، كنش آنها و شرایط هستی مادی آنهاست»، آنگاه افراد واقعی را اینچنین توضیح می دهد: «اما این افراد نه آن سان كه می توانند در تصور خود آنها پدیدار شوند ... بلكه آن سان كه به طور مادی تولید می كنند و می سازند، یعنی آن سان كه بر اساس و شرایط و حدود مادی معین و مستقل از اراده خودشان عمل می كنند» «3» و یا انگلس می گوید: «اقتصاد دانان می گویند كار منبع تمامی ثروت است؛ اما كار، بی نهایت بیش از این است. كار شرط اساسی اولیه تمامی زندگانی بشر است آنچنان كه از یك نظر باید گفت خود انسان را نیز كار آفریده است» «4» ناظر

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 412 مبانی نظریه مادیت تاریخ ..... ص : 391

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 409

بر چنین اصلی است.

البته ماركس و انگلس این نظریه را در مورد «نقش كار در موجودیت انسان» از هگل گرفته اند. هگل اولین بار گفته است: «هستی حقیقی انسان در وهله نخست عمل اوست.» «1»

پس از نظر ماركسیسم اولًا موجودیت انسانی انسانْ اجتماعی است و نه فردی.

ثانیاً موجودیت انسان اجتماعی كار اجتماعی یعنی كار تجسم یافته است و هر امر فردی مانند احساس فردیِ خود و احساسات خود و یا هر امر اجتماعی دیگر از قبیل فلسفه، اخلاق، هنر، مذهب و ... مظاهر و تجلیات موجودیت واقعی انسان است نه عین موجودیت واقعی انسان. بنابراین تكامل واقعی انسان عیناً همان تكامل كار اجتماعی است اما تكامل فكری، عاطفی، احساسی و یا تكامل نظام اجتماعی مظاهر و تجلیات تكامل واقعی می باشند نه عین تكامل. تكامل مادی جامعه معیار تكامل معنوی آن است؛ یعنی همان طور كه عمل معیار اندیشه است، صحت و سقم اندیشه را با عمل باید سنجید نه با معیارهای فكری و منطقی، معیار تكامل معنوی نیز تكامل مادی است. پس اگر پرسیده شود كدام مكتب فلسفی یا اخلاقی یا مذهبی یا هنری مترقی تر است، معیارهای فكری و منطقی نمی تواند پاسخگوی این پرسش باشد؛ یگانه معیار این است كه سنجیده شود آن مكتب مولود و مظهر چه شرایط و چه درجه ای از تكامل كار اجتماعی یعنی ابزار تولید است.

این طرز تفكر البته برای ما كه هستی واقعی انسان را «من» او می دانیم و این «من» را جوهری غیرمادی تلقی می كنیم و آن را محصول حركات جوهری طبیعت می شماریم نه محصول اجتماع، شگفت می نماید. ولی كسی مانند ماركس كه مادی می اندیشد و به جوهر غیرمادی باور ندارد، باید جوهر انسان و واقعیت او را از نظر زیستی توجیه كند و بگوید جوهر انسان همان ساختمان مادی اندام اوست، آنچنان كه مادیین قدیم از قبیل مادیین قرن هجدهم می گفتند. اما ماركس این نظر را رد می كند و مدعی است جوهر انسانیت در اجتماع شكل می گیرد نه در طبیعت، آنچه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 410

در طبیعت شكل می گیرد انسان بالقوه است نه بالفعل. از این كه بگذریم، ماركس باید یا فكر و اندیشه را جوهر انسانیت بشمارد و كار و فعالیت را مظهر و تجلّی اندیشه بداند و یا برعكس، كار را جوهر انسانیت بداند و فكر و اندیشه را مظهر و تجلّی كار تلقی كند. ماركس كه مادی فكر می كند و نه تنها در فرد اصالت ماده را می پذیرد و منكر جوهر ماورای ماده در فرد است، در باب جامعه و تاریخ نیز قائل به اصالت ماده است و ناچار شقّ دوم را انتخاب می كند.

از اینجا تفاوت نظریه ماركس با سایر مادیین درباره هویت تاریخ روشن می شود. هر متفكر مادی خواه ناخواه به حكم اینكه انسان را و تجلیات وجودی انسان را مادی می داند، هویت تاریخ را مادی می شمارد. اما آنچه ماركس می گوید بیش از این است. ماركس می خواهد بگوید هویت تاریخْ اقتصادی است، و نظر به این كه در اقتصادْ روابط تولیدی اقتصادی یعنی روابط مالكیت انسان و محصول كار را امری قهری و ضروری و به صورت انعكاسی از مرحله رشد «ابزار تولید» یعنی كار تجسم یافته تلقی می كند، در حقیقت می خواهد بگوید هویت تاریخ ابزاری است. پس تنها این كه بگوییم هویت تاریخْ مادی است و حتی اگر بگوییم هویت تاریخْ اقتصادی است، كاملًا بیانگر نظریه ماركس نیست. باید توجه داشته باشیم كه روح و هویت تاریخ از نظر ماركس «ابزاری» است. این است كه ما در برخی نوشته های خود «1» ماتریالیسم تاریخی ماركس را «نظریه ابزاری» اصطلاح كرده ایم در مقابل نظریه خودمان كه «نظریه انسانی» تاریخ است و برای تاریخ ماهیت انسانی قائل شده ایم.

حقیقت این است كه ماركس آنچنان غرق در «فلسفه كار» است و آنچنان برداشتی از كار اجتماعی دارد كه دقیقاً باید طبق این فلسفه چنان اندیشید كه انسانها آنها نیستند كه در كوچه ها و خیابانها راه می روند و می اندیشند و تصمیم می گیرند، انسانهای واقعی آن ابزارها و ماشینها هستند كه كارخانه ها را فی المثل می چرخانند. انسانهایی كه سخن می گویند و راه می روند و می اندیشند «مثال»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 411

انسان اند نه «خود» انسان. برداشت ماركس از كار اجتماعی و ابزار تولید به مانند برداشت از یك موجود جاندار است كه خود به خود و كوركورانه و خارج از تصمیم و اراده «مثالها» یعنی مظاهر انسان نه خود انسان، جبراً و ضرورتاً رشد می كند و تكامل می یابد و اراده و اندیشه «انسانهای نمودی» را (یعنی همان «مثالها» كه اندیشه و اراده دارند) تحت نفوذ جبری و قهری خود قرار می دهد و به دنبال خود می كشاند.

از یك نظر می توان گفت كه ماركس در مورد كار اجتماعی و سیطره و تسلطش بر شعور و آگاهی و اراده انسان همان چیزی را می گوید كه برخی از حكمای الهی در مورد فعالیتهای ناآگاهانه بدنی انسان از قبیل فعالیتهای جهاز هاضمه، قلب، كبد و غیره تحت نفوذ اراده پنهان و «احدیّ التعلق» نفس می گفتند. از نظر این حكما میلها، خواستها، بایدها و نبایدها و بالاخره همه اموری كه به جنبه عملی نفس یعنی به جنبه سِفلی و تدبیری و تعلّقی و به بدن مربوط است كه در سطح شعور آگاه برای ذهن مطرح می شود، انعكاسی است از یك سلسله نیازهای طبیعی كه شعور آگاه بدون آنكه بداند ریشه این امور كجاست قهراً و جبراً تحت تدبیر پنهان نفس قرار می گیرد، و هم شبیه آن چیزی است كه «فروید» در مورد آن چیزی كه خود آن را «شعور باطن» یا «شعور ناآگاه» اصطلاح كرده است و بر شعور آگاه تسلط مقتدرانه دارد می گوید، با این تفاوت كه آنچه حكمای پیشین می گفتند یا آنچه فروید می گفت اولًا اختصاص داشت به بخشی از شعور ظاهر و ثانیاً حكومت یك شعور مخفی؛ بعلاوه آنچه آنها می گفتند بیرون از وجود انسان نبود و آنچه ماركس می گوید بیرون از وجود انسان است. اگر درست دقت شود نظریه ماركس از نظر فلسفی سخت حیرت انگیز است.

ماركس این كشف خود را مقایسه می كند با كشف معروف زیست شناسی داروین. داروین ثابت كرد كه چگونه جریانی خارج از اراده و شعور حیوان به تدریج و ناآگاهانه سبب می شود اندامهای حیوان در طول زمان ساخته شود.

ماركس نیز مدعی شد كه جریانی كور (كه هستی واقعی انسان نیز همان است) تدریجاً و ناآگاهانه سبب می شود كه اندام اجتماعی انسان (یعنی همه آن چیزهایی

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 412

كه ماركس آنها را روبنا می نامد و بلكه قسمتی از زیربنا یعنی روابط اجتماعی اقتصادی) ساخته شود. می گوید:

داروین توجه دانشمندان را به تاریخ «فن شناسی طبیعی»، یعنی تشكیل عضوهای گیاهها و جانوران به مثابه وسایل تولید برای زندگی آنها، جلب كرده است. آیا تاریخ پیدایش عضوهای مولّد انسان اجتماعی، یعنی پایه مادی هرگونه سازمان اجتماعی، شایسته چنین برداشتی نیست؟ ...

فن شناسی، شیوه عمل انسان را در برابر طبیعت عریان می سازد. فراگرد تولید، زندگی مادی او و در نتیجه منشأ روابط اجتماعی و اندیشه ها و فرایافتهای فكری را كه از آن ناشی می شوند آشكار می سازد «1».

از مجموع آنچه تاكنون گفتیم روشن شد كه نظریه ماتریالیسم تاریخی مبنی بر چند نظریه دیگر است كه برخی روان شناسانه و برخی جامعه شناسانه و برخی فلسفی و انسان شناسانه است.